close

من و سراج‌الدین حقانی همشهری هستیم

شما به‌جای من بودید چه می‌کردید؟

اشاره: این روایت براساس اطلاعاتی از زندگی واقعی یک شخص است که گزارشگر آن را با زاویه دید شخص اول روایت کرده است.

صائمه فتحی

من و سراج‌الدین حقانی و دیگر وزیران طالبان در کابل در یک شهر زندگی می‌کنیم. اسم من ریحانه است. ریحانه که نیست، ولی در این شهر اگر من اسم اصلی‌ام را بنویسم، این کار ممکن است (اگرچه باور کردنش دشوار است) جان و امنیت مرا به خطر بیندازد. افغانستان است. نمی‌دانم شما در کدام گوشه‌ی دنیا یا افغانستان زندگی می‌کنید، ولی قصه‌هایی از کابل برای‌تان دارم؛ شهری که امروزها نفس کشیدن در آن بوی ترس می‌دهد. هیچ‌وقت باور نمی‌کردم که روزی با وزیران طالبان در یک شهر زندگی کنم و آنان برایم قانون بتراشند. من سراج‌الدین حقانی را با انتحاری‌ها و بمب‌گذاری‌هایش می‌شناسم، با همان انفجارهایی که در یک لحظه ده‌ها خانواده را سیاه‌پوش می‌کرد و دیوارهای شهر را به رنگ دود و خاکستر در می‌آورد. روزهای سختی بود وقتی از ترس طالبان به ولسوالی خود رفته نمی‌توانستیم- از ترس این‌که ما را اختطاف کنند و اسیر بگیرند.

 حالا سراج‌الدین حقانی در همین کابل، در ساختمان‌های بلند با شیشه‌های دودی، وزیر داخله است و با دیگر وزیران تصمیم می‌گیرند که من و دخترانی مثل من تا کجا می‌توانیم قدم برداریم، چه بپوشیم و کجا برویم. هر بار نامش را در اخبار می‌شنوم، صدای انفحار و جیغ و گریه مادرانی در گوشم زنده می‌شود که جنازه‌های فرزندان‌شان را از شفاخانه‌‌ها جمع می‌کردند؛ اما او در همین لحظه با لبخند سرد در قصرش نشسته است. من و او هر دو در کابل زندگی می‌کنیم، اما کابل من پر از قفل و دروازه‌های بسته است و کابل او پر از قدرت و دیوارهای زیبا و تزیین شده.

کابل مثل قفس است

من تمام ۲۰ سال عمرم را در کابل گذراندم. وقتی می‌گویم کابل، دیگر مثل قبل منظره‌ی مکتب و چراغ‌ها یا جشن‌‌وآهنگ‌های سال‌های قبل در ذهنم نمی‌آید؛ به‌جای آن حس خفگی‌ و خشم تمام جانم را پر می‌کند. دروازه‌ی مکتب سال‌ها است بسته مانده و نام ما زنان مثل برگه‌ای خط‌‌خورده از فهرست زندگی حذف شده است. طالبان فقط خیابان‌ها را از ما نگرفتند، آنان حتا حرف زدن ما را هم جرم ساخته‌اند و صدای ما را گرفته‌اند. صبح که بیدار می‌شوم، پیش از آن‌که دلم بخواهد به آفتاب سلام کنم، باید با صدای بلند به خودم یادآوری کنم که امروز هم اجازه‌ی هیچ کاری ندارم.

این‌جا طالبان بر سر بسیاری از دروازه‌ها قفل زده‌اند. می‌گویند که باید محرم داشته باشی. من پشت پنجره می‌مانم تا مادرم بیاید و هنگام بیرون رفتن سایه‌ی مادرم همراهی‌ام کند؛ سایه‌ای که اگر نباشد، حتا قدم زدن روی خاک وطنم مجازات دارد. می‌گویند باید با لباسی با رنگ تاریک پوشیده باشید، و من یاد گرفته‌ام صدا، نگاه و حتا آرزوهایم را پشت چادر سیاه پنهان کنم. گاهی با خودم می‌گویم اگر شهرم دهانی داشت، حتما فریاد می‌زد؛ اما کابل مثل من است: صدایش گرفته، در سکوتی اجباری و من، زنی که تنها دارایی‌ام چند کتاب است.

سایه‌ی طالبان در خانه‌

پنج هفته می‌شود که آموزشگاه زبان انگلیسی نرفته‌ام. دروازه‌‌ی آموزشگاه باز است (همان قدر و در همان معنا که “باز” بودن مکان آموزشی در کابل را می‌فهمید)، استادان درس می‌دهند و هم‌صنفانم می‌روند، اما من پشت دروازه‌ی خانه محبوس مانده‌ام. چند همصنفی‌ام که دختر اند و از ولسوالی‌های دوردست به کابل آمده‌اند به آموزشگاه می‌روند، ولی من اجازه ندارم. هنوز هم برای من و بسیاری از دختران جای سؤال است: چرا طالبان در ولایت‌ها و ولسوالی‌ها رفتن دختران به آموزشگاه‌های شخصی را ممنوع کرده‌اند ولی در کابل هنوز ممنوع نیست. اما وقتی نوبت بازداشت گروهی زنان باشد با شلاق به آموزشگاه‌ها می‌‌ریزند و ما دختران را از دروازه‌ی آموزشگاه و سطح شهر با خشونت تمام بازداشت می‌کنند.

 بعد از بازداشت‌هایی که طالبان در آخر ماه سرطان امسال شروع کردند، خانواده‌ام دیگر جرأت نمی‌کنند اجازه دهند از خانه بیرون شوم. مادرم می‌گوید که بازداشت‌ها هنوز هم ادامه دارد و برخوردش با من خشن‌تر شده ‌است. یکی از همصنفانم در گروپ واتساپ نوشته است که پولیس‌های زن طالبان میان مردم عادی می‌چرخند، جلو آموزشگاه‌ها و مارکت‌ها می‌ایستند و دختران را با خشونت می‌گیرند و می‌برند. من هر بار که پیام‌ها را می‌خوانم، انگار دردی تازه در دلم می‌نشیند. حس می‌کنم دیوارهای خانه بلندتر و بلندتر می‌شوند. حرف اصلی این است که طالبان هنوز در کابل آموزشگاه‌ها را به‌طور کامل، به‌دلیل حساسیت مردم و رسانه‌ها نبسته‌اند، اما بازداشت‌ها باعث شده بسیاری از خانواده‌ها -مثل خانواده‌ی من- جرأت نکنند دختران‌شان را بفرستند. به همین دلیل، آموزشگاه‌ها عملا برای ما هم بسته‌اند، حتا اگر دروازه‌های‌شان باز باشد.

پدر و مادرم شنیده‌اند که وقتی طالبان دختران را بازداشت می‌کنند، در برابر آزادی‌شان پول هنگفتی می‌خواهند. وقتی به پدرم می‌گویم اوضاع آرام‌تر شده و باید به آموزشگاه زبان انگلیسی بروم، با خشم جواب می‌دهد: «اگر تو را بگیرند، نه پول داریم تا آزاد شوی و نه آبرویی میان مردم باقی می‌ماند. ننگ قوم را چه کنیم؟» پدرم همیشه می‌گوید: «نان می‌آوریم، مگر خورده نمی‌توانی؟ درس را چه می‌کنی؟» من خاموش می‌مانم، با گلویی گرفته، میان آرزوهای دفن‌شده و تکه‌نانی که طعم تلخش بیشتر از رنج گرسنگی آزارم می‌دهد. این حرف را پدرم در دو سال گذشته یاد گرفته است. شنیدم این حرف‌ها از پدرم مرا خُرد می‌کند. وضعیت مالی خانواده‌ام هم امسال با وضعیتی که در ایران پیش آمده بدتر شده است. هر دو برادرم چند ماه پیش بعد از اخراج از ایران به‌دلیل بیکاری و بی‌پولی به خوست رفتند تا در زمین‌های مردم کار کنند. برادر بزرگم چند روز پیش زنگ زده بود. او در زمین‌های یک مرد خیلی پول‌دار کار می‌کند. مزد برادرم روز ۲۵۰ افغانی است. از صبح تا غروب در خاک و آفتاب کار می‌کند. من و خواهر بزرگ‌ترم با پدر و مادرم در کابل مانده‌ایم.

پدرم همیشه از طالبان می‌ترسد. این ترس مثل سایه در خانه‌ی‌ ما جا خوش کرده است. هر بار که من به زبان می‌آورم که می‌خواهم دوباره به آموزشگاه بروم، صدایش بلند می‌شود و می‌گوید: «انگلیسی را چه می‌کنی، خدا نخواسته بازداشت می‌شوی. دنبالت گشته نمی‌توانیم.» برادرانم هم از همان ترس پدرم پیروی می‌کنند. می‌دانند که طالبان برای دختران هیچ حدومرزی جز زندان و تحقیر نمی‌شناسند. از روزی که به خوست رفتند تا آن‌جا کار کنند، هر بار که زنگ می‌زنند، سفارش پدر را تکرار می‌کنند: «ریحانه از خانه بیرون نشود. وضعیت خراب است.» ترس از بازداشت مثل زنجیری به دست‌وپای همه‌ی ما پیچیده است.

مادرم هم می‌ترسد. ترس، بیشتر در نگاه‌هایش پیدا است. وقتی درباره‌ی آموزشگاه حرف می‌زنم، سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «پدرت را چه بگویم؟» او از طالبان کم‌تر حرف می‌زند، اما خودش را پشت دیوارهای خانه پنهان می‌کند. خانه برای من و او یک زندان مشترک است: روزهای‌مان را با شستن ظرف‌ها، اتو کردن لباس‌ها و گاهی خامک‌دوزی می‌گذرانیم. از خامک‌دوزی زیاد همیشه انگشت‌هایم زخمی می‌شوند. خانه دنیای من است، ظرف‌ها و لباس‌ها دوست‌های من‌ اند و چند کتاب رمان از ویرجینیا ولف میان دستکولم تنها دریچه‌ای‌ است که به‌روی آزادی باز می‌شود.

همه جا زندان است

جامعه‌ای که من در آن نفس می‌کشم، از بس با ترس آمیخته است آدم گاهی خیال می‌کند هوا هم آلوده به هراس است. وقتی با مادرم به بازار می‌روم، قدم‌هایم لرزان می‌شود. حس می‌کنم همه به من نگاه می‌کنند، انگار بودنم در میان جمع یک جرم است. اگر طالبان را از دور ببینم، حتا اگر صد متر هم فاصله باشد، تمام بدنم می‌لرزد و راهم را کج می‌کنم. مردم می‌گویند حضورشان نظم آورده، اما برای من این نظم چیزی جز زندانی بزرگ نیست. طالبان همیشه همه‌ جا حاضر نیستند، اما سایه‌ی حضورشان آن‌قدر پررنگ است که حتا وقتی نباشند هم احساس می‌کنم چشم‌های‌‌شان مرا دنبال می‌کنند. همین ترس کافی است تا هر قدمم در بازار لرزان باشد.

زنان مسن‌تر یا بهتر بگویم زنان بی‌سواد جامعه‌ی ما، هم خودشان را به صدای طالبان بدل کرده‌اند. در صف نان یا در کوچه بارها شنیده‌ام که به دختران توصیه حجاب می‌کنند و حرف‌های عجیب‌وغریب می‌زنند. این نصیحت‌ها شاید برای آنان دلسوزی باشد، اما برای من فقط تکرار همان دیوارها است. وقتی آن جمله‌ها در گوشم می‌پیچد، حس می‌کنم حتا خود زنان به دست‌های طالبان بدل شده‌اند، دست‌هایی که دروازه‌ی مکتب و آموزشگاه را روی ما بستند.

چند هفته پیش با دو تا از دوستانم و مادرم به کوته ‌سنگی رفتیم. برای لحظه‌ای فکر کردم می‌توانم مثل سال‌های قبل قدم بزنم و خرید کنم. اما خیلی زود شهر مثل مشت بسته‌ای روی سینه‌ام سنگینی کرد. نگاه‌های مردان، سکوت خفه‌کننده‌ی زنان و حضور نامرئی طالبان همه جا را تیره کرده بود. هر دقیقه مثل ساعت‌ها طول کشید، و در دل آرزو کردم زودتر به خانه برگردم. از آن روز، بیرون رفتن برایم به کابوس بدل شده است. دیگر حتا کوچه هم برایم ترسناک است. در یک سال گذشته تنها مسیری که کمی آرامش داشتم راه آموزشگاه بود- مثل نقطه‌ی امنی در دل این شهر ناامن. اما حالا که از همان هم محروم شده‌ام، حس می‌کنم کابل برای من فقط اتاقی‌ است با درهای قفل‌شده.

در میان زنان جامعه هم همه‌ چیز تغییر کرده. کافی‌ است خبری از بازداشت یا خودکشی دختری در رسانه‌ها یا از دهن مردم شنیده شود تا مثل باد سریع همه جا پخش شود. همین خبرها کافی‌ است تا زندگی عادی زنان در یک لحظه متوقف شود. وقتی کسی می‌گوید: «دیروز دختران را از آموزشگاه بردند» یا «فلانی دختر بعد از بازداشت خودکشی کرده»، ترس مثل آتش در خانه‌‌ی ما می‌دود. من هر بار که می‌خواهم بگویم دوباره به آموزشگاه می‌روم، همین خبرها مثل دیواری جلوی من قد می‌کشند و صدای پدرم می‌پیچد: «از خانه بیرون نرو، خطر دارد.» این‌طور است که روزهایم یکی پس از دیگری در ترس می‌گذرد، بی‌آن‌که بفهمم زندگی در کجای راه، از من گرفته شد.

طالبان، ترس، سکوت و دیگر هیچ

زمستان سال گذشته تازه آموزش زبان انگلیسی را شروع کرده بودم. یک روز در صنف نشسته بودیم که ناگهان خبر رسید که افراد وزارت امر به معروف و نهی از منکر آمده‌اند، آموزشگاه را می‌گردند. سکوتی مثل مرگ اتاق را گرفت. چند دقیقه بعد دروازه باز شد و چند طالب با سلاح وارد صنف شدند. شروع کردند به پرسیدن و تحقیر کردن. به لباس‌های دختران گیر می‌دادند، به روسری‌هایی که اندکی عقب رفته بود، به مویی که از زیر چادر بیرون زده بود. می‌گفتند: «دختر مسلمان استی یا نه؟ چرا مثل دختر فیلم لباس می‌پوشی؟» لحن و نگاه‌های‌شان پر از سرزنش بود. به چهره‌ی ما حتا نگاه هم نمی‌کردند، طوری که گویی ما هیچ نبودیم جز گناهکارانی که باید مدام هشدار بشنویم. آن روز تا دل‌شان خواست نصیحت کردند، تهدید کردند و تحقیر کردند. وقتی رفتند، صنف پر شد از سکوتی سنگین، آن‌قدر سنگین که حتا صدای ورق خوردن کتاب‌ها هم ترسناک شده بود.

گاهی با خودم می‌گویم طالبان چه دارند که بعضی‌ها بدون پرسش و شک، حرف‌های‌شان را می‌پذیرند و مثل آنان عمل می‌کنند. انگار ترس و ایمان کور از طالبان، آرام‌آرام آدم‌ها را شبیه خود طالبان بدل می‌کند. پدرم نمونه‌ی روشن همین تغییر است. او هر روز بیشتر شبیه طالب می‌شود؛ حرف‌هایش پر از همان جمله‌هایی‌ است که از ملاها شنیده، پر از همان نگاه مشکوک به زنان و دختران. وقتی در خانه قدم می‌زنم، حس می‌کنم حتا در اتاق‌های کوچک‌مان هم سایه‌ی طالبان با ما زندگی می‌کند. پدرم همیشه از آبرو و ننگ قوم و دین می‌گوید، از خطر بیرون رفتن دختر، از این‌که زن باید در خانه بماند. حرف‌هایی که روزی از دهان طالب شنیده بودم، حالا از دهان پدر خودم می‌شنوم.

تنها یک جا کمی راحت هستم. پدرم از اینترنت استفاده نمی‌کند. فیس‌بوک و شبکه‌های اجتماعی برایش ناشناخته است. همین برای من فرصتی‌ است برای نفس کشیدن. بعضی وقت‌ها که بسته‌ی اینترنت فعال می‌کنم، مخفیانه وارد فیس‌بوک می‌شوم، فیلم می‌بینم، متن می‌خوانم و برای چند ساعت از زندان کابل بیرون می‌روم. هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام را در فیس‌بوک به‌عنوان دوست نگرفته‌ام؛ می‌ترسم بفهمند و تنها دنیای مجازی کوچک و پنهانی‌ام هم نابود شود. پیش از آمدن طالبان این‌طور نبود؛ آن ‌وقت آزاد بودم، می‌توانستم با اسم و چهره‌ی خودم فعالیت کنم. آن وقت می‌توانستم در فیس‌بوک با اعضای خانواده‌ام دوست شوم.

مانده‌ام چه کار کنم؟

پیش از آمدن طالبان، زندگی من رنگ‌وبوی دیگری داشت. در مکتب خصوصی درس می‌خواندم، در برنامه‌های فرهنگی فعال بودم و حتا روی صحنه در مکتب آهنگ می‌خواندم. دختر پرشوری بودم که همه‌ی آموزگارانم به لایق بودنم افتخار می‌کردند. از میان همه‌ی درس‌ها، به کتاب ادبیات دری دل‌بستگی خاصی داشتم؛ شعرها را از بر می‌کردم و گاهی برای هم‌صنفانم می‌خواندم. خیال می‌کردم آینده روشن است. خیال می‌کردم می‌توانم زنی شوم که نامش را با افتخار می‌برند. اما حالا همه‌ی آن رویاها مثل برگه‌هایی پاره‌شده گوشه‌ای از ذهنم خاک می‌خورند. طالبان که آمدند، من در خانه محبوس شدم؛ دختری بی‌صدا که مجبور است به هر توصیه و دستور دیگران سر خم کند، حتا اگر تحقیرآمیز و بی‌معنا باشد.

روزهایم حالا با کارهای بی‌پایان خانه پر شده است: ظرف شستن، لباس اتوکردن، جارو زدن. صبح تا شب کار می‌کنم، اما هیچ‌کدام از این کارها به من حس زندگی نمی‌دهد. مهارت زبان انگلیسی‌ام نیمه‌ ماند، مکتبم مدرکی به من نداد، و آینده‌ام مثل جاده‌ای مه‌آلود است که هیچ‌کس راهش را نشانم نمی‌دهد. وقتی به آینده فکر می‌کنم، چیزی جز سیاهی نمی‌بینم. از این وضعیت خسته‌ام. از خودم، از خانه، از شهری که نفس کشیدنش مثل شکنجه است. حالا هیچ چیز مرا خوشحال نمی‌کند؛ حتا دیدن چند رمانی که بین دستکولم نگه می‌دارم. گاهی جرأت می‌کنم با پدرم بحث کنم و بحث مان جنجالی می‌شود. پدرم در آخر می‌گوید: «همه‌ی این حرف‌ها را از همان کتاب‌ها یاد گرفته‌ای.»  من می‌ترسم روزی برسد که آن‌ کتاب‌ها را هم از من بگیرد. زندگی‌ام در چهاردیواری خانه خلاصه شده و هر روز از خودم می‌پرسم: «من تا کی باید این‌گونه ادامه بدهم؟»

«شما به جای من بودید چه کار می‌کردید؟»

از اطلاعات روز حمایت کنید

در افغانستان، جایی‌ که آزادی‌ها سرکوب شده‌اند، اطلاعات روز به ایستادگی ادامه می‌دهد. ما مستقل هستیم و تنها برای مردم می‌نویسیم.مأموریت ما افشای فساد، بازتاب صدای سرکوب‌شدگان و تلاش برای آینده‌ای برابر و آزاد است.
حمایت شما ادامه این راه را ممکن می‌سازد. حتی کمک کوچک یا همرسانی این پیام، گامی در دفاع از حقیقت و آزادی است.در کنار حقیقت بایستید. از اطلاعات روز حمایت کنید.

Donate QR Code

برای حمایت سریع و راحت با گوشی همراه خود، کافی است این کد را اسکن کنید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *