شریح شیون
فکر کنم اواخر سال ۲۰۲۱ بود که کتاب «وقتی موسی کشته شد» به دستم رسید. اما فرصت نشد که این رمان کوتاه را ورق بزنم. سال گذشته این فرصت برایم میسر شد و این کتاب را خواندم. اتفاقا در بین آثار ادبیات داستانی افغانستان یکی از آثاری بود که من آن را پسندیدم. همیشه میل داشتم تا به زعم و شناخت خودم چیزی دربارهی این کتاب بنویسم. اما فرصت یاری نکرد و این روزها با نقد شریف سعیدی برخوردم که دربارهی این کتاب نوشته است.
نقد شریف سعیدی بیتردید یک نقد قابل تأمل و پر از نکات آموزنده است. بااینحال، خوانندهی این رمان و کسی که آن را نه فقط بهعنوان یک روایت اجتماعی بلکه بهعنوان متنی نمادین و استعاری میخواند، نمیتواند با بسیاری از داوریهای ایشان موافق باشد. بهباور من، بخشهایی از این نقد نه از درون متن بلکه از پیشداوریهای فرمی و معیارهای قالبی سرچشمه گرفتهاند و در نتیجه از روح و هدف اصلی اثر فاصله گرفتهاند.
داستان «وقتی موسی کشته شد»، نوشتهی سید ضیا قاسمی از آن دست روایتهایی است که از همان آغاز با اعلام سرنوشت قهرمان خود، یعنی کشتهشدن موسی، مسیر معمول داستانگویی را کنار میگذارد و خواننده را به دل پازلی چندلایه میبرد که در آن زمان دیگر مانند داستان کلاسیک خطی و یکسویه نیست. این داستان نهتنها روایتی از فقر، عشق، مرگ و جنگهای داخلی افغانستان است بلکه تلاشی است برای مواجهه با خود مفهوم زمان و فروپاشی آن در بستر جامعهای که ریشههایش خشکیده و ارزشهایش فرسودهاند.

نقدی که آقای سعیدی بر این داستان نوشته، در عین داشتن برخی نکات قابل تأمل، درک کاملی از ساختار و لحن اثر ارائه نمیدهد و گاه در داوریهایش گرفتار برداشتهای شتابزده میشود. خصوصا زمانی که به طرف شخص نویسنده انگشت میگیرد، این نقد خوب در چشم خواننده آسیبپذیرتر میشود.
نقد سعیدی بیتردید با توجه به برخی جنبههای تکنیکی اثر قابل تأمل است. او به درستی به برخی گسستهای منطقی اشاره میکند که میتواند چه بسا به کمتوجهی نویسنده به تکنیکها در جزئیات اشارهگر باشد. مثلا چسپیدگی پای موسی با شکم، داشتن کفش، بالا شدن از کوه و کوتل با دست، مواردی است که همانگونه که سعیدی اشاره میکند، با واقعیت سازگار نیستند. یعنی رئالیسم اجتماعیای که در آغاز کتاب نامبرده شده را به چالش میکشد.
اما یکی از مواردی که سعیدی در نقدش از آن به عنوان «آشفتگی روایت» یاد میکند، در واقع یکی از شگردهای آگاهانهی سید ضیا قاسمی است؛ شگردی که من آن را ضد زمانی یا زمانگریزی عنوان میدهم- زیرا زمان عنصر حاکم بر داستاننویسی است و بدون گلاویز شدن با این عنصر نمیتوان کار بزرگ ارائه کرد. داستان با اعلام مرگ موسی آغاز میشود و سپس در لایههای گوناگون زمان، مکان، عینیت و ذهنیت رفتوبرگشت میکند. این شیوهی روایت نه نشانهی ناتوانی نویسنده بلکه انتخابی سنجیده است برای بازنمایی جهانی که در آن نه گذشته روشن است و نه آینده قابل پیشبینی. فروپاشی زمان در روایت، بازتابی از فروپاشی جامعهای است که جنگ، فقر و استبداد در آن جریان دارد. در واقع نویسنده، دقیقا چنان که سعیدی در مقدمهی نقدش از آن بهعنوان یک معیار تشخیص داستان خوب یاد میکند، از طریق فرم در ارائهی یک وضعیت کوشیده است نه در روایت آن. امری که از ویژگیهای برجستهی داستان مدرن است.
رمان بر خلاف توقع سعیدی نمیخواهد به روایت خطی کلاسیک وفادار بماند بلکه میخواهد خود پراکندگی را تجربهپذیر کند. از این منظر، پازلوار بودن روایت نه نشانهی ضعف که بخشی از فرم و پیام اثر است. به بیانی دیگر، قاسمی با شکستن خطیّت زمان، مخاطب را از جایگاه تماشاگر منفعل بیرون میکشد و او را به مشارکت در بازسازی معنا دعوت میکند.
شخصیت داستان
من در شخصیت داستان که موسی است، به وضوح کامل ملت هزاره و دیگر کوهنشینان بیبضاعت را میبینم. فکر میکنم شخصیت داستان قدرت این را دارد که نهتنها روان فردی بلکه روان جمعی مردم خود را در آن به تحلیل بگیریم. او پدری ندارد (قطع پیوند با ریشه)، از دو پا شل است (فلج بودن حرکت تاریخی)، با دست خود را پیش میکشد (بقای دشوار)، از قبر نیاکان تغذیه میکند (تکیهی بیمارگونه بر گذشته یا هم استمداد از مردگان چنان که در آیینهای مذهبی دیده میشود). از همه مهمتر، عشق در این داستان، اصلا با عشق به معنای معمول در ادبیات داستانی کلاسیک و حتا مدرن مشابه نیست. عشق نمادی از یک آرزوی دستنیافتنی است که فقط میتواند از دور آن را تماشا کند (آیندهای که از او گرفته شده/گرفته میشود وقتی که مونس غرق میشود).
ژانر اثر
یکی از ادعاهای اصلی سعیدی، نامشخص بودن ژانر داستان است. اما این ادعا، اگر بیپایه هم نباشد، دستکم سادهانگارانه به نظر میرسد. ژانر در ادبیات معاصر دیگر آن قالب خشک و ثابت قرن نوزدهمی نیست بلکه مرزهایش درهمتنیده و پویا شدهاند. قاسمی با آمیختن رئالیسم اجتماعی با رئالیسم نمادین، اثری میآفریند که نه در چارچوب داستان اجتماعی صرف میگنجد و نه در قالب تمثیل محض.
عنصر نمادینِ فروش استخوان مردگان و نبش قبر، از مهمترین لایههای معنایی اثر است. این کنش ظاهرا حاشیهای، استعارهای است از ملتی که دیگر توان راه رفتن ندارد، اما هنوز از نام و میراث نیاکانش تغذیه میکند، یا هم هنوز از درماندگی زیاد از مردگان خود مدد میجوید. این تمثیل، داستان را از سطح روایت فردی موسی به سطحی کلانتر میبرد؛ سطحی که در آن جامعهای کامل زیر تیغ نقد قرار میگیرد. جامعهای که هم مظلوم است و هم خیلی از کار افتاده.
زبان اثر
خود جناب سعیدی هم تأیید کرده است که ضیا قاسمی نثر زیبا و کَشنده دارد. اما از نگاه زبانی استاد سعیدی نثر این کتاب را نثر ناپایدار و دچار تغییر لحن دانسته است. اما این ناپایداری نثر، بازتابی از همان تضادی است که جهان داستان را ساخته است. در این داستان زبان هم مثل ساختار، در خدمت معنا است. برای بیان لحظههای عاشقانه و خیالانگیز از نثر شاعرانه و برای بیان صحنههای مرگ و گور و استخوان از زبان سرد و عریان و در بعضی موارد از زبان علمی استفاده شده است. این تغییر نه ضعف بلکه بخشی از معماری آگاهانهی متن است. در واقع هر روایتی قرار نیست به قواعد کلاسیک تن دهد. درست همانطور که موسی نمیتواند راه برود، این داستان هم نمیخواهد بر جادهی صاف رمان کلاسیک راه برود بلکه میخواهد با دستهایش از کوه و کوتل معنا و یا فرم خاص خودش بالا برود.

خلاصه
نقد استاد شریف سعیدی، هرچند در برخی موارد توجهبرانگیز است، در کل به دام معیارهای سنتی داستاننویسی گرفتار مانده و از درک لایههای پیچیدهتر اثر بازمانده است. «وقتی موسی کشته شد» نه داستانی آشفته و بیژانر بلکه روایتی آگاهانه، چندلایه و استعاری است که با زمان درمیافتد، با فرم بازی میکند و جامعهای را به تصویر میکشد که در مرز میان زندگی و مرگ، گذشته و آینده، و حقیقت و توهم دستوپا میزند.
این داستان از جمله آثاری است که باید چندبار خواند و هر بار پازلی تازه از معنا را در آن کشف کرد. اگر نقدی قرار است به آن وارد شود، باید به همان اندازه چندلایه، دقیق و درگیرکننده باشد، چیزی که نقد استاد شریف سعیدی، با همهی تلاشش، هنوز به آن دست نیافته است. همچنان نقدهای مشابه واقعا از نیازهای اساسی ادبیات ما است که باید از آن استقبال کنیم. زیرا هر نقد، از هر زاویهای که باشد بدون تردید به تحلیل و شناساندن بیشتر اثر کمک میکند.