شش سال پیش، همسر سمیرا (نام مستعار) در نتیجهی اصابت گلولهی طالبان در یکی از روستاهای ولایت بلخ جان باخت؛ رویدادی که آغازگر دشواریهای زندگی این زن ۳۰ ساله و مادر چهار فرزند شد. اما اینروزها غم و فشار تازهای بر زندگی او سایه افکنده است. خانوادهی همسرش او را مجبور کردهاند که با برادرزادهی شوهرش که تنها ۱۵ سال سن دارد، ازدواج کند. شرط خانواده این بود که یا این ازدواج را بپذیرد، یا خانهی پدرشوهرش را بدون فرزندانش ترک کند. سمیرا در برابر این فشارها سرانجام تن به ازدواج اجباری داد.
چنین وضعیتی تنها به سمیرا محدود نمیشود. در برخی خانوادهها، بهویژه در مناطق روستایی، پس از کشتهشدن یا مرگ شوهر، زن را مجبور میکنند با یکی از نزدیکان شوهر ازدواج کند تا در خانهی پدرشوهر با مردان خانواده به لحاظ شرعی «محرم» محسوب شود. در غیر اینصورت، ادامهی زندگی برای زن در آن خانه بسیار دشوار میشود؛ همانگونه که سمیرا تجربه کرده است.
خانهی سمیرا در نزدیکی یکی از پاسگاههای دولتی قرار داشت. او روایت میکند زمانی که از آن پاسگاه بر تجمع طالبان شلیک شد، طالبان تصور کردند تیراندازی از خانهی او صورت گرفته است. به همین دلیل به سمت خانهی سمیرا گلولهباران کردند که در نتیجهی آن، همسرش کشته شد.
سمیرا آن روز را چنین به یاد میآورد: «ساعتهای ۲:۰۰ بجه چاشت شوهرم بهخاطر گرمی زودتر از دکان به خانه آمده بود. با فرزندانمان یکجا نشسته و قصه و خنده داشتیم که صدای فیر آمد. شوهرم گفت زود خود را گوشه کنید که چیزی نشود. میخواست فرزندان ما را از پیش شیشه دور کند که در همین هنگام چند مرمی در سینهاش خورد و پیش چشمهایم در زمین افتاد و جابهجا فوت کرد.»
سمیرا در شهر مزار شریف بزرگ شده و دارای تحصیلات عالی است. او بهعنوان آموزگار در یکی از مکاتب دولتی محل زندگیاش کار میکند و با درآمد خود هزینههای زندگی را تأمین مینماید. از همین رو به لحاظ مالی وابسته به خانوادهی همسرش نیست. بااینحال، زمانی که سمیرا به خانوادهی شوهرش گفت میخواهد همراه فرزندانش جدا از آنان زندگی کند، با واکنش تند روبهرو شد. آنان به او گفتند که او «ناموس» خانواده است و اجازهی جدایی ندارد.
سمیرا میگوید: «برایم گفتند تو ناموس ما هستی و اگر بروی همهی مردم پشت ما گپ میزنند. [آنان] تأکید کردند تا زنده هستم باید همراه شان زندگی کنم. وقتی اصرار کردم گفتند اگر بروی دیگر فرزندانت را دیده نمیتوانی. گفتند حالا تصمیم با خودت است که چه تصمیم میگیری. من هم بهخاطر فرزندانم مجبور شدم بمانم.»
او باور دارد اگر طالبان دوباره به قدرت نمیرسیدند، میتوانست خانهی پدرشوهرش را ترک کند و زندگی مستقلی با فرزندانش بسازد. اما اکنون در شرایطی که طالبان در جبهه حمایت از مردان قرار دارند، هرگونه مخالفت با تصمیم خانوادهی شوهرش بهای سنگینی برای او خواهد داشت؛ «اگر حکومت قبلی میبود میرفتم شکایت میکردم، فرزندانم را میگرفتم و مستقل زندگی میکردم، ولی در حکومت فعلی حرف زن را کی میشنود؟ هیچ راهی نبود از این وضعیت خلاص شوم. زندگیام تا آخر عمر تباه شد. با یک طفل (شوهر فعلیاش) نکاحم را بستند. هم زندگی او بیچاره را تلخ کردند و هم زندگی من را.»
سمیرا ادامه میدهد: «رسم ما همین است. تا یک سال از فوت شوهر نگذرد، هر قدر ظلم بکنند و حتا تو را از بین ببرند، حق نداری که خانهی شوهرت را ترک کنی. وقتی یک سال پوره شد، دیگر واقعا ظلم اینها را نمیتوانستم تحمل کنم و از نظر دین نیز اعضای خانواده برایم نامحرم شده بودند. با برادران همسرم چطور در یک خانه زندگی میکردم؟ تصمیم گرفتم که بروم پشت زندگی خودم.»
بهگفتهی او، تمام توجه خانوادهی شوهر و اقوامش، پس از مرگ همسرش، بر این بود که او هرچه زودتر دوباره ازدواج کند. فشارها برای ازدواج مجدد، چه با یکی از برادران شوهر و چه با پسر ۱۵ سالهی خانواده، هر روز بیشتر میشد.
سمیرا روایت میکند: «گریه کردم. التماس کردم که با من این قسم رفتار نکنند. گفتم برادران و برادرزادهای شوهرم را همیشه مثل برادرم میدانم، چطور همراه شان ازدواج کنم؟ ولی حرف من برایشان مهم نبود. گفتند یا از فرزندانت بگذر و تنها زندگی کن، یا خواستهی ما را قبول کن. برایم گفتند تو ننگ و ناموس ما هستی، اجازه داده نمیتوانیم که تنها زندگی کنی یا بروی با یک بیگانه ازدواج کنی.»
نبود حمایت در خانهی پدری
سمیرا بارها با بغض و گریه از خانهی پدرشوهرش بیرون آمده و به خانهی پدری پناه برده است؛ اما آنجا نیز مهر و پشتیبانی نیافت. پدر و مادرش بیش از آنکه نگران دردها و رنجهای او باشند، به میراث شوهر فوتشدهاش چشم دوخته بودند. سمیرا میگوید بارها برای والدینش توضیح داده است که در خانهی پدرشوهر خود نه امنیت دارد و نه حرمت، اما خانوادهاش بهجای حمایت، او را بار دیگر به همان خانه بازگرداندهاند؛ «چندین بار بهخاطر ظلم و ستمی که خانوادهی شوهرم میکردند به خانهی پدرم رفتم و برایشان گفتم که چقدر بر من ظلم میکنند، ولی چشم آنان را هم پول کور کرده بود. یک ذره حرفهای من را نمیشنیدند و درکم نمیکردند. فقط حرفی که میزدند همین بود که وقتی اینجا بیایی از میراث محروم میشوی و از سرمایهی شوهرت هیچی برایت نمیرسد.»
سمیرا در حالی که با گوشهی چادر اشکهایش را پاک میکند، میافزاید: «چند بار با فرزندانم به خانهی پدرم رفتم، ولی پدرم گفت جای تو اینجا نیست. خانهی تو خانهی پدرشوهرت است. دوباره من و فرزندانم را خودش به زور به خانهی پدرشوهرم برد. والدینم همیشه به فکر خود بودند که میراث شوهرم را بگیرم تا به آنان هم از این میراث چیزی بدهم.»
نبود هیچ حامی و پشتیبان باعث شد سمیرا نتواند بیشتر مقاومت کند. سرانجام دو ماه پیش، بدون رضایت، خانوادهی شوهرش او را وادار کردند با برادرزادهی شوهرش که تنها ۱۵ سال سن دارد، ازدواج کند.
هرچند ازدواج دوبارهی سمیرا انجام شده است، اما او حاضر نیست وارد جزئیات آن شود. او میگوید هیچ حس همسری نسبت به شوهر جدیدش ندارد و همین موضوع او را بهشدت آزار میدهد؛ «پس از ازدواج دوباره وضعیت روحی و روانی من خیلی خراب است. غم سنگین روی دلم نشسته؛ غمی که نمیگذارد نفس راحت بکشم. هیچ چیز و هیچکسی خوشحالم نمیکند. شبها با اشک به خواب میروم و صبحها با بیمیلی بیدار میشوم. فکر میکنم همه چیز در درونم مرده و تنها جسم من است که بیدلیل راه میرود. همیشه فکر میکنم که چطور میشود از این خستگی خلاص شد؟ خستگیای که نه خواب درمانش میکند، نه سکوت، نه حرف زدن، حتا گریه نیز سبکام نمیکند.»
او ادامه میدهد: «پس از عروسی، دو هفته میشود تحت درمان هستم. داروهای اعصاب میخورم. احساس میکنم به چیزی بیجان و بیاختیار در کنج خانه تبدیل شدم. دیگر نمیتوانم به راحتی نفس بکشم. نمیدانم تا چه زمانی میتوانم دوام بیاورم.»