close

انسان عملی و خوش‌بختی در تاریکی

عبدالکریم ارزگانی

چه چیزی به انسان امکان عمل می‌دهد و آن را تضمین می‌کند؟ عمل انسانی چگونه ممکن می‌شود و چگونه انسان هنوز قادر است که در جهانی تاریک و بیمار، برای فتح و تسخیر زندگی به‌مثابه‌ی رویایی شگفت‌انگیز و دارایی ارزش‌مند وارد عمل شود؟ دقت در بنیاد ناآرام و حتا تاریک جهان انسانی و چشیدن عصاره‌ی تلخ آن که زندگی خوانده می‌شود، موجب وحشت می‌گردد، اما نه از آن روی که آنچه در جهان انسانی به ما ارزانی می‌شود چیزی جز یک برهوت خاکستری سترون نیست، بلکه به این دلیل که عمل در چنین جهانی ناممکن به ‌نظر می‌رسد. خودکشی، به‌مثابه‌ی آخرین عمل موجود، تأیید می‌کند که همواره خطر نابودی عمل وجود دارد. لحظه‌ای وجود دارد که عمل از انسان دریغ می‌شود و چه بسا عمل خودکشی نیز. خودسوزی شاهد سوزان چنین لحظه‌ای است؛ که حتا از عمل نیز فراتر می‌رود و تبدیل به ضدعملی علیه ساحت ظهور عمل -یا بدن انسان- می‌شود. چه بسا که خودکشی، تلاشی است که می‌خواهد یکبار و برای همیشه به امکان و احتمال بروز عمل در آینده پایان دهد.

پس چه نیرویی موجب ادامه‌ی ما می‌شود، آیا ما توسط نیروهایی ماورایی مانند سرنوشت به زندگی زنجیر شده‌ایم یا اراده‌ی پولادین میلی حیوانی که رو به بقا گام می‌ماند به ما فرمان می‌راند؟ فرناندو پسوآ، در کتاب «بی‌قراری» می‌نویسند: «اگر انسان واقعا حس می‌کرد، هیچ تمدنی پا نمی‌گرفت.» آنچه وی آن را «حس» می‌نامد، مانعی بر سر راه «انسان عملی» است. به‌ همین جهت، او انسان عملی را کسی در نظر می‌گیرد که زندگی از آن او است چرا که قادر است وارد عمل شود. برای وضاحت کلام او باید به جزئیاتی توجه کنیم که او در همین کتاب درباره‌ی یک آشپز و رییس «واسکز» به دست داده است. آشپز چهل سال در یک قهوه‌خانه کار کرده، به ‌ندرت مرخصی رفته، پول ناچیزی برای روز مبادا و بیماری پس‌انداز کرده، هرگز به تئاتر نرفته و صرفا یکبار با دلقکی همراه شده، به‌دلیل نامعلومی ازدواج کرده و پنج فرزند دارد ولی مهم‌ترین چیز درباره‌ی او این است که او احساس خوش‌بختی می‌کند، چرا که واقعا خوش‌بخت است. در عوض، رییس واسکز مرد عمل و در واقع تجسم زندگی عملی است: جدی، دوست‌داشتنی، بلندپرواز، سخت‌گیر و تاجر. واسکز انسانی است که هربار که معامله‌ی پرسودی انجام می‌دهد و سر مشتری‌ای کلاه می‌گذارد، حاضر است که بعدا با صدقه‌ای نگون‌بختی مشتری را که خود موجب آن شده جبران کند.

فقدان حساسیت -که می‌توان آن را کرختی نامید- موقعیتی است که انسان در آن به عمل دست می‌یابد. کرختی، قبول زندگی در بیرون (در جهان) است و فردی که حس نمی‌کند و کرخت است، زندگی را همچون جهان در بیرون از خود می‌نگرد و برای تصاحب یا شناخت آن وارد عمل می‌شود. لذا انسان عملی چیزی جز فقدان حساسیت نیست. وجه تشابه رییس واسکز و آشپز در این است که هر دو به‌جای آن‌که احساس کنند، وارد عمل می‌شوند. قلب برای زیستن زندگی می‌تپد و ذهن برای شناخت زندگی می‌اندیشد. حساسیت صرفا در یکی نیست بلکه در تلاقی هر دو شکل می‌گیرد، در لحظه‌ای که تپیدن قلب برای زندگی و تقلای ذهن برای شناخت و کشف زندگی به هم برخورد می‌کنند. انسان کرخت اما به‌ درستی قادر است که از چنین برخوردی بپرهیزد و تپش قلب و تقلای ذهن خود را در مسیرهای جداگانه و ایمن هدایت کند. پیشاپیش، باید دقت به خرج دهیم که کرختی و حساسیت دو قطب افراطی انسان است و انسان معمولا میان این دو حرکت می‌کند. لذا هرچه حساسیت بیشتر شود، عمل ناچیزتر و دشوارتر می‌شود. عکس قضیه نیز صادق است. به‌ میزانی که انسان حساسیت و ادراک را از زندگی خود دور کند، به همان میزان به‌سوی عملی‌شدن پیش می‌رود.

با این‌حال، چرا حساسیت منجر فلج شدن عمل می‌شود و در نهایت آن را نابود می‌سازد؟ کاری که ادراک حسی با عمل می‌کند، چیزی جز افزودن بی‌مضایقه‌ی ناخشنودی به آن نیست. انسانی که درک نمی‌کند در برابر زندگی پیروز می‌شود یا حداقل از او چنین توقعی را مد نظر داشت ولی انسانی که حس می‌کند، می‌حسد، به ‌سادگی در برابر تیرگی جهان و طعم ناگوار آن شکست می‌خورد، چرا که قادر نیست بی‌درنگ وارد عمل شود. این برداشت ما را هدایت می‌کند تا مدعی شویم که بودا نمی‌خواست از رنج رهایی یابد بلکه می‌خواست امکان چنین ادراکی را از خود بگیرد تا دیگر قادر و ناچار به حس کردن رنج نباشد. برای همین راهی که پیشنهاد کرد و خود در آن گام نهاد، به مخاطره افکندن، ناقص کردن و قطع عضو عمل بود؛ که در نهایت به حساسیت محض ختم می‌شد. برای انسان حسی، عمل نوعی شکنجه‌ی حتمی و بی‌بدیل است که نه می‌توان از آن چشم پوشید و نه می‌شود به وجود بی‌درنگش به دیده‌ی سازش نگریست. امروزه اما به ‌نظر می‌رسد که انسان رو به‌سوی عمل محض حرکت می‌کند و به ‌مرور به ماشین شبیه می‌شود؛ موجودی که از نیاز شناخت و ادراک فارغ است.

«روکانتن»، قهرمان رمان «تهوع» ژان‌ پل سارتر، انسان عملی اسیر در روزمرگی است اما ناگهان در مقابل تنه‌ی عریان بلوط به ادراک عریانی وسایل زندگی دست می‌یابد و حساسیت او از چنان شدتی برخوردار است که منجر به حالت تهوع می‌شود. تهوع جسمانی است و حساسیت درونی، ولی شدت حساسیت روکانتن باعث فوران امر درونی در امر جسمانی می‌شود؛ یعنی ادراک حسی به‌ شکل تهوع درمی‌آید. روکانتن هرگونه عملی را ناممکن درمی‌یابد و در واقع، شدیدا در برابر عمل آسیب‌پذیر می‌شود. برعکس، «مورسو» در رمان «بیگانه»ی آلبر کامو به قدری در برابر حساسیت سنگ می‌شود و به‌سوی عمل محض حرکت می‌کند که در نهایت به همان علت محاکمه می‌شود. رمان «بیگانه» با این کلمات مورسو آغاز می‌شود: «مادرم امروز مرد، شاید هم دیروز، نمی‌دانم.» مورسو در پاسخ به معشوقه‌ی خود که می‌پرسد آیا مورسو او را دوست دارد و می‌خواهد با او ازدواج کند یا نه، می‌گوید که عشق و ازدواج هیچ معنایی ندارند «ولی اگر تو بخواهی با هم ازدواج می‌کنیم.» مورسو بیش از حد صادق است و در بازی دروغین آدم‌ها (برخورداری عمل از حساسیت) شرکت نمی‌کند. در نهایت، وسوسه می‌شویم که ادعا کنیم مورسو به‌خاطر گریه نکردن در خاکسپاری مادرش به اعدام محکوم می‌شود، نه قتل مرد عرب.

می‌توان همین مسأله را درباره‌ی انسان افغانستانی و مخصوصا انسان دانشگاهی افغانستان به زبان آورد. مردی که در افغانستان دانشگاه می‌رود، چنانچه از حس و درک برخوردار باشد، به‌شدت در برابر عمل دانشگاه رفتن آسیب‌پذیر می‌شود. برای او بهتر این است که حس نکند چرا که فقدان حسیت موجب راحتی و سادگی عمل می‌شود. چنانچه او دریابد که جنسیت او یک امتیاز است و عمل دانشگاه رفتنش نوعی برخورداری از مزایای ستم جنسیتی است؛ عمل تحصیل برای او تبدیل به عملی شرم‌آور، ناعادلانه و خودخواهانه می‌شود که حتا اگر باعث ترک تحصیل نشود، امر تحصیل را برای او از رنج و شرم آکنده می‌کند. این همان نکته‌ای است که پسوآ خاطرنشان می‌کند: «انسان اهل عمل بر مبنای وجودی خود سرزنده و خوش‌بین است؛ چرا که هرکس که حس نکند، خوش‌بخت است.»

به بیان ساده، حساسیت و درک حسی وسایل زندگی باعث می‌شود که عمل تا حد قابل توجه و حتا غیرقابل تحملی دردناک شود و اراده‌ای در نهاد انسانی ما به وجود بیاید که سیر حرکت آن به‌سوی سکون محض است؛ به جایی که حتا کلمه‌ای برای نامیدن عمل وجود ندارد. هیچ عملی بروز نمی‌یابد مگر این‌که قبلا، در درون، بر حسیت پیروز شده باشد. لذا انسان عملی از آن روی قادر به عمل می‌شود و می‌تواند در جهانی انباشته از تیرگی حرکت کند و حتا خوش‌بخت شود که ادراک حسی خود را تضیف و کم‌سو می‌کند. از سوی دیگر، اندیشه/باور با ارزش‌داوری‌ها، اولویت‌بندی‌ها، تصحیحات، مفهوم‌سازی و معنا‌آفرینی به‌مثابه‌ی حامی عمل انسانی عمل می‌کنند. انسان از آن روی که محکوم به عمل و حرکت است، برای خنثاسازی زهری که در عمل نهفته است دسیسه می‌چیند. عمل ما را می‌آزارد چون نهایت آن چیزی جز کورمال در تیرگی جهان نیست و برای همین آنچه اندیشه خوانده می‌شود بخشنده‌ی روشنی به تاریکی عمل است تا در پرتو آن به توجیه عمل دسترسی یافت. چون حسیت پی می‌برد که عمل ناممکن است، پس ارزشی که اندیشه به میان می‌آورد امکان عمل را توجیه می‌کند. به هر طریق، انسان عملی فاتح جهان است چرا که در برابر اندوه و تاریکی بی‌حس می‌ماند، او خوش‌بخت است.